دستش را گرفت به زانوهای دردناکش و خود را به زحمت روی صندلی جابجا کرد !خِس خِس نفس هایش با ناله ی صندلی چوبی به هم آمیخت . از صبح همچنان روی صندلی چوبی قدیمی رو به پنجره نشسته بود و زل زده بود به آسمان آبی غبار آلود ، گاهی چشمانش از پنجره روی در ودیوار رنگ پریده اتاق لیز می خورد و از روی صندوقچه گوشه اتاق می گذشت و در قاب عکس روی طاقچه که کنار یک آینه وشمعدان قدیمی نقره ای قرار داشت متوقف می شد. چشمان حاجی مثل همان دقایق آخری که نفسهایش به شماره افتاد و دیگر پلک نزد ، از داخل قاب عکس خیره به در مانده بود . چشمانش به در نیمه باز اتاق افتاد . طاقت,آخرین نگاه,آخرین نگاهت,آخرین نگاه رئیس جمهور,آخرین نگاه از پل خرمشهر,آخرين نگاه,آخرین نگاه تو,آخرین نگاه عاشقانه,آخرین نگاه یک رئیس جمهور,آخرین نگاه به جهان,رمان آخرین نگاه ...ادامه مطلب