اوایل پاییز درست زمانی که هنوز تنت پر از حرارت تابستان است ، ناخوداگاه باد خنک پاییزی می وزد و تو را به تمام
پاییزهای زندگی ات بر می گرداند . به تک تک شان. و همه را یک بار از اول مرور می کنی. بادهای سرد پاییزی می وزند، بدون اینکه خبر داشته باشند تمام
خاطرات لعنتی ات را دارند زنده می کنند، همان خاص ترین ها و دمار
از روزگار دربیاور ترین ها را ، و بعد تو درست مثل آدم های معلقی می شوی که با بادهای
پاییزی توی هوا تلوتلو می خورند و منتظرند باد دیگری بیاید تا آنها را به جایی
دیگر و خاطره ای دیگر ببرد. این وسط چیزی که رد پایش بر روزهایت باقی می ماند زخم
هایی هستند که با بادها برگردانده می شوند و دوباره سرجایشان دهان باز می کنند.
شیز...