داستان خوانی (بخش ششم (پایانی) داستان پالاس هتل تاناتوس)

ساخت وبلاگ

داستان'>داستان هتل پالاس تاناتوس

بخش ششم

آفتاب صبحگاهی ایوان واتاق را در نور و گرمای ملایم خود غرق می‌کرد .
ژان مونیه که تازه از زیر دوش آب سرد درآمده بود شگفت زده دریافت که با خود می‌اندیشد: «زندگی چه شیرین است!»سپس اندیشید که فقط چند دلار و چند روز دیگر برایش باقی مانده است. آهی کشید و گفت: ساعت ده است. کلارا منتظرم است .به سرعت لباس پوشید و در کت وشلوار کتانی سفید خود احساس سبکی کرد. هنگامیکه نزدیک میدان بازی تنیس به کنار کلارا رسید دید که کلارا نیز لباس سفید به تن دارد و با آن دو دختر اتریشی مشغول قدم زدن است. دو دختر جوان با دیدن مونیه به سرعت از آنجا دور شدند .
مونیه پرسید: ترساندمشان؟
– از شما خجالت می‌کشند … زندگیشان را برایم شرح می‌دادند .
– اگر جالب است برای من هم بگویید … دیشب توانستید کمی ‌بخوابید؟
– بله، خیلی هم خوب خوابیدم. گمانم این آقای بوئرس تچر هیبت آور در نوشابه ما داروی خواب آور می‌ریزد .مونیه گفت: گمان نمی‌کنم. من هم به خواب عمیقی فرو رفتم، ولی خوابم طبیعی بود و امروز صبح حس می‌کنم که کاملاً سرحالم .وپس از لحظه ای به سخن خود افزود: و کاملاً سرخوش .کلارا لبخند زنان به او نگریست و چیزی نگفت .
مونیه گفت: از این جاده برویم و ماجرای آن دو دختر را برایم نقل کنید. شما شهرزاد من هستید .
– ولی شب‌های ما هزار و یک شب طول نخواهد کشید .
– افسوس! ….. گفتید شب‌های ما …؟
کلارا سخن او را قطع کرد: این دخترها دو خواهر دو قلو هستند و با هم بزرگ شده اند، ولی در وین و بعد در بوداپست، و هیچ دوست صمیمی ‌غیر از خودشان نداشته اند. در هجده سالگی با یک مرد مجار از خانواده اشراف قدیم که موسیقیدان و نوازنده و بسیار زیباست آشنا می‌شوند و هر دو، در همان روز، دیوانه وار به او دل می‌بندند. بعد از چند ماه، آن جوان یکی از دو خواهر را می‌پسندد و از او خواستگاری می‌کند. خواهر دیگر از فرط نومیدی خود را در رودخانه می‌اندازد تا خودکشی کند ولی موفق نمی‌شود. آن وقت خواهر دیگر تصمیم می‌گیرد که از ازدواج با کنت چشم بپوشد ونقشه می‌کشند که با هم بمیرند …. دراین وقت است که مثل من مثل شما، نامه هتل تاناتوس به دستشان می‌رسد .ژان مونیه گفت: دیوانگی است! آنها جوان و دلربا هستند چرا در امریکا نمی‌مانند تا مردهای دیگری آن‌ها را دوست بدارند؟ فقط چند هفته صبر و حوصله می‌خواهد .کلارا با لحن افسرده ای گفت: به علت همین نداشتن صبر و حوصله است که ما همه این جا هستیم. ولی هرکدام از ما برای دیگران عاقلانه فکر می‌کند. کیست آن حکیمی‌ که میگوید: همه آن قدر دل و جرأت دارند که دردهای دیگران را تحمل کنند؟
درسراسر آن روز ساکنان هتل تاناتوس یک زن و مرد سفید پوش را می‌دیدند که در خیابان‌های پارک و بر دامن تپه‌ها و در کنار دره قدم می‌زنند. هر دو با شور وهیجان مشغول گفت وگو بودند. هنگام غروب آفتاب، آنها به سوی هتل باز گشتند و باغبان مکزیکی که آنها را دست دردست هم دید سربرگرداند .

پس از صرف شام، تا نزدیک نیمه شب درآن سالن کوچک خلوت، ژان مونیه درکنار کلارا کربی شا نشسته بود و سخن‌هایی می‌گفت که ظاهراً در دل زن جوان مؤثر می‌افتاد. سپس قبل از رفتن به اتاق خود سراغ آقای بوئرس تچر را گرفت و رئیس هتل را در اتاق کارش، در برابر دفتر بزرگ گشوده‌ای نشسته دید. آقای بوئرس تچر حاصل جمع ارقام را بررسی می‌کرد و گاه گاه با قلم قرمز روی یکی از سطرها خط می‌کشید .
– سلام آقای مونیه! چه فرمایشی داشتید؟ آیا از دست من خدمتی برمی‌آید؟
– بله، آقای بوئرس تچر …. لااقل امیدوارم. آنچه می‌خواهم بگویم باعث تعجب شما خواهد شد. یک تصمیم ناگهانی … خوب، رسم زندگی همین است، خلاصه، آمده ام به شما بگویم که تصمیم من عوض شده است دیگر نمی‌خواهم بمیرم .آقای بوئرس تچر حیرت زده سرش را بلند کرد: جدی می‌گویید، آقای مونیه؟
مرد فرانسوی گفت: می‌دانم که درنظر شما آدم غیر منطقی جلوه خواهم کرد ولی اگر اوضاع و احوال تازه ای پیش بیاید آیا طبیعی نیست که تصمیم‌های ما هم تغییر بکند؟ یک هفته پیش که نامه شما به من رسید، خودم را ناامید و تک و تنها دردنیا حس می‌کردم. و باور نداشتم که مبارزه در این جهان دیگر فایده ای داشته باشد. امروز همه چیز تغییر کرده است … واین همه مرهون شماست، آقای بوئرس تچر .
– مرهون من، آقای مونیه؟
– بله، چون خانمی ‌که مرا به سرمیز او بردید این معجزه را کرده است. خانم کربی شا زن جذابی است، آقای بوئرس تچر .
– من که به شما گفته بودم، آقای مونیه .
– جذاب و شجاع. وقتی که از زندگی فقیرانه من باخبر شد قبول کرد که شریک این زندگی شود. لابد تعجب می‌کنید؟
– ابداً. ما این جا به دیدن این اتفاقات ناگهانی عادت داریم. من از شنیدن این خبر خوشحالم و به شما تبریک می‌گویم. آقای مونیه، شما جوانید، خیلی جوان .
– پس اگر ایرادی ندارید، فردا من و خانم کربی شا از اینجا می‌رویم .
– بنابراین خانم کربی شا هم مثل شما صرف نظر می‌کند از …؟
– بله البته. به علاوه خودش هم تا چند دقیقه دیگر این را به شما خواهد گفت. فقط یک موضوع کوچک باقی می‌ماند که نمی‌دانم چطور مطرح کنم … آن سیصد دلاری است که به شما پرداختم و تقریباً کل دارایی من بود آیا برای همیشه به حساب هتل تاناتوس منظور می‌شود یا لااقل قسمتی از آن قابل برگشت است تا من بتوانم بلیت سفرمان را تهیه کنم؟
– ما آدم‌های درستکاری هستیم آقای مونیه. ما هرگز بابت خدماتی که عملاً انجام نداده ایم پولی نمی‌گیریم. فردا صبح اول وقت صندوق هتل به حساب شما از قرار روزی بیست دلار بابت پانسیون و خدمات رسیدگی می‌کند و مابقی را به شما برمی‌گرداند .
– شما بسیار شریف و بزرگوارهستید! آقای بوئرس تچر، نمی‌دانید چقدر نسبت به شما احساس قدردانی می‌کنم! خوشبختی دوباره … زندگی تازه …آقای بوئرس تچر گفت: درخدمتم آقای مونیه .به دنبال ژان مونیه که از اتاق بیرون می‌رفت و دور می‌شد نگریست. سپس با انگشت دگمه زنگ را فشار داد و به خدمتکار گفت: آقای سارکونی را بفرستید پیش من .چند دقیقه بعد نگهبان وارد شد: مرا خواسته بودید آقای رئیس؟
– بله. سارکونی همین امشب گاز را وارد اتاق ۱۱۳ بکنید …. حدود ساعت دو بعد از نیمه شب .
– آیا قبلاً باید گاز خواب آور را هم وارد کنم؟
– گمان نمی‌کنم که لازم باشد … او خواب بسیار خوشی می‌کند … برای امشب همین کافی است، سارکونی. همان طور که قرار بود فردا شب نوبت دو دختر اتاق ۱۷ است .وقتی که نگهبان بیرون می‌رفت، خانم کربی شا در آستانه اتاق پدیدار شد. آقای بوئرس تچر گفت: بیا تو. داشتم دنبالت می‌فرستادم. مهمانت آمد و خبر رفتنش را به من داد .زن گفت: گمانم لایق مشتلق باشم. کار خوب و کاملی انجام دادم .
– و خیلی هم سریع …. این را به حساب می‌آورم .
– پس برای همین امشب است؟
– برای همین امشب است .زن گفت: طفلک! خیلی مهربان بود و خیلی هم احساساتی …آقای بوئرس تچر گفت: همه شان احساساتی اند .زن گفت: ولی توهم خیلی بی رحمی. درست درلحظه ای که دوباره به زندگی دل می‌بندند سر به نیستشان می‌کنی .
– گفتی بی رحم؟ اتفاقاً رحم و مروت ما در انتخاب همین لحظه است که آشکار می‌شود. این مرد دغدغه مذهبی داشت که من آن را رفع کردم .نگاهی به دفتر خود کرد و گفت: فردا نوبت استراحت است. ولی پس فردا تازه واردی برای تو هست. او هم بانکدار است منتها این بار سوئدی است. این یکی خیلی هم جوان نیست .زن که در رؤیای خود سیر می‌کرد: از این پسر فرانسوی خوشم آمده بود .مدیر با لحن تندی گفت: شغل که به میل و اختیار نیست. بیا بگیر، این هم ده دلار دستمزد، به اضافه ده دلار پاداش .کلارا کربی شا گفت: متشکرم .و چون اسکناس‌ها را درکیف دستی خود می‌گذاشت آهی کشید .همین که او رفت، آقای بوئرس تچر قلم خود را برداشت و با دقت به کمک یک خط کش فلزی، بر روی یکی از نامهای دفترش خط قرمز کشید .

پایان

شیز...
ما را در سایت شیز دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5shiz3 بازدید : 32 تاريخ : پنجشنبه 9 شهريور 1402 ساعت: 18:23