داستان'>داستان هتل پالاس تاناتوس
بخش پنجم
هنگامیکه از پلهها پایین رفت آقای بوئرس تچر با رفتاری مؤدبانه ومحترمانه به پیشوازش آمد
– آقای مونیه، دنبالتان میگشتم … چون شما تنهایید فکر میکردم که شاید بی میل نباشید با یکی از مهمانهای ما، خانم کربی شا، بر سر یک میز شام بنشینید
مونیه از روی بی حوصلگی حرکتی کرد و گفت: من این جا نیامده ام که زندگی مجلسی و تشریفاتی داشته باشم … با این حال اگر ممکن است، این خانم را به من نشان دهید ولی معرفی ام نکنید
– به چشم آقای مونیه. آن خانم جوان با پیراهن کرپ ساتن سفید که نزدیک پیانو نشسته است و مجله ای ورق میزند همان خانم کربی شاست … گمان نمیکنم صورت ظاهرش ناخوشایند باشد … بله مسلماً چنین نیست. خانمیاست خوش برخورد با رفتاری دلپسند باهوش و هنرمند …مسلماً خانم کربی شا زن بسیار زیبایی بود با موهای سیاه تابدار که به شکل دم اسبی تا پایین گردنش فرو میافتاد و پیشانی بلند و محکمی را آشکار میکرد. چشمهایش خوشحالت و بشاش بود. خداوندا، زنی چنین زیبا و دل آرا برای چه میخواست بمیرد؟
– آیا خانم کربی شا هم …؟ یعنی این خانم هم با همان خصوصیت من، همان دلایل من، مهمان شماست؟
آقای بوئرس تچر گفت: بله و با لحنی که معنای سنگینی به این کلمه میبخشید تکرار کرد: البته
– پس مرا معرفی کنید
هنگامیکه شام را که ساده ولی عالی بود و به خوبی بر سر میز آنها آورده میشد خوردند، ژان مونیه از زندگی گذشته کلارا کربی شا، دست کم از وقایع عمده زندگی او، آگاه شده بود. کلارا با مردی ثروتمند و خوش قلبی ازدواج کرده بود ولی چون او را دوست نمیداشت شش ماه پیش او را ترک کرد تا به دنبال یک نویسنده جوان فتان و لاابالی که در نیویورک با او آشنا شده بود به دیگر کشورهای اروپا برود. کلارا گمان میکرد پس از طلاق گرفتن از شوهرش با این پسر ازدواج خواهد کرد، اما به مجرد بازگشت به انگلیس، آن مرد لاابالی بر آن شد تا هرچه زودتر کلارا را از سرخود باز کند. کلارا که از خشونت او متعجب و دل شکسته شده بود سعی کرد تا به او بفهماند که چه چیزهایی برای خاطر او از دست داده و در چه موقعیت رنجباری قرار گرفته است. اما آن پسر خنده بسیار کرد و گفته بود: «کلارا شما زنی هستید متعلق به گذشته. اگر میدانستم که این همه وابسته به تربیت و آداب دوران ویکتوریا هستید شما را پیش همان شوهر و بچههاتان میگذاشتم …. عزیزم، حالا هم باید پیش همانها برگردید. شما برای این ساخته شده اید که زندگی عاقلانه ای درپیش بگیرید و بچههای فراوان بار بیاورید» آ
نگاه کلارا به آخرین امید خود دل بسته بود امید اینکه شوهرش نورمان کربی شا را بازبیابد و او را برسر مهر آورد. مطمئن بود که اگر او را درجایی تنها مییافت، میتوانست با او آشتی کند. اما خانواده و شرکای نرومان او را در حلقه خود گرفته بودند و به او فشار میآوردند و با کلارا خصومت میورزیدند. نرومان سرسختی کرد و او را از خود راند. کلارا پس از چند بار کوشش خفت بار و بی نتیجه سرانجام یک روز صبح نامه پالاس هتل تاناتوس به دستش رسید و فهمید که این تنها راه چاره فوری و آسان مشکل دردناکش است .
ژ ان مونیه پرسید: شما از مرگ نمیترسید؟
– چرا، البته میترسم، ولی نه به اندازه زندگی
– جواب قشنگی دادی
کلارا گفت: من نخواستم کلام قشنگ بگویم. حالا شما به من بگویید که چرا این جا هستید
کلارا همین که از ماجرای زندگی مونیه آگاه شد شروع به سرزنش او کرد: باورکردنی نیست! چطور ممکن است؟ شما میخواهید بمیرید چون قیمت سهامتان پایین آمده است؟ نمیبینید که اگر جرأت زندگی کردن داشته باشید یک سال دیگر، دوسال دیگر، منتها چهار سال دیگر، همه اینها را فراموش خواهید کرد و چه بسا ضررهاتان هم جبران خواهد شد؟ ….
– ضررهای من فقط بهانه است اگر دلیل برای زنده ماندن داشتم اینها اصلاً مهم نبود ولی به شما گفتم که زنم هم مرا ترک کرده است … من درفرانسه هیچ خویشاوند نزدیک ندارم و با هیچ زنی دوست نیستم … وانگهی راستش را بگویم، من وطنم را بعد از یک شکست عشقی ترک کردم. حالا برای کی مبارزه کنم؟
– برای خودتان، برای کسانی که شما را دوست خواهند داشت و شما حتماً با آنها آشنا خواهید شد. چون شما در شرایطی دشوار بی لیاقتی بعضی زنها را دیده اید درباره همه زنها قضاوت نادرست نکنید .
– آیا حقیقتاً خیال میکنید زنهایی باشند … مقصودم زنهایی که من بتوانم دوست شان بدارم … و شهامت این را داشته باشند که لااقل مدت چند سال، زندگی پرمذلت مرا، زندگی پرتلاطم مرا تحمل کنند؟
کلارا گفت: من مطمئنم. بله، زنهایی هستند که مبارزه را دوست دارند و زندگی توأم با فقر برایشان جاذبه شورانگیزی دارد …. مثلاً خود من ….
– شما؟
– نه همین طور مثل زدم
سخن خود را قطع کرد، لحظه ای مردد ماند، سپس گفت: گمانم باید بروم به سرسرا … ما تنها کسانی هستیم که هنوز سرمیز شام نشسته ایم و سر خدمتکار با نومیدی دوروبرمان میگردد
مونیه درحالی که شنل پوست قاقم کلارا را بر روی دوش او میانداخت گفت: شما فکر نمیکنید که … همین امشب …؟
کلارا گفت: نه مسلماً. شما تازه رسیده اید
– و شما؟
– من دو روز است که این جا هستم
هنگامیکه از یکدیگر جدا میشدند قرار گذاشتند که فردا صبح با هم در کوهستان گردشی کنند.
ادامه دارد...
شیز...
ما را در سایت شیز دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : 5shiz3 بازدید : 46 تاريخ : پنجشنبه 9 شهريور 1402 ساعت: 18:23